قسمت دوم

نگاه او هم چون بلوري بود كه كه محتويات درونش را به نمايش ميگذارد و نگاه او هم ضميرش را نشان ميداد ، اما در چشمهايش غمي موج ميزد ، غمي كه تا انتهاي دل او را سوزانده بود ، بدون اينكه كسي بداند .
اما امير ، او پسري خوش پوش و خوش تيپ بود كه زياد با دختر ها ميپريد و دوستان زيادي هم داشت و عقيده اش اين بود كه بايد آن قدر درميان دختر ها باشي كه بتواني در آينده براحتي همسر خود را انتخاب كني. اين بر خلاف نظريه آرمين بود كه اصلا" با دختري دوست نميشد و در حضور او امير هيچگاه نه به دختري متلك مي پراند و نه مزاحم دختري ميشد . شايد اين تنها زماني بود كه ميشد او را بچه اي سربه زير دانست . اما سامان ، او تا به حال با كسي دوست نشده بود و جرات امتحان كردنش را هم نداشت ، اصولا" آدم حساسي بود و اگر از كسي كه با او دوست ميشد بي وفايي ميديد خرد ميشد . براي همين ترجيح ميداد كه يكبار عاشق شود و ديگر به كسي دل نبندد .
از لحاظ مالي هم هر 3 مثل هم بودند و هنگام خرج كردن دنگي خرج ميكردند در دنياي آنها همه چيز تقسيم ميشد از شادي گرفته تا غم و غصه .
كمي سكوت در اتاق برقرار شد و امير بر طبق اخلاقش شروع به سخن كرد : خانم ايشان سامان هستند و اين آقايي كه كنار پنجره ايستادند آرمين و بنده هم امير هستم . از اينكه آن روز توانستم خدمت كوچكي انجام دهم بسيار خوشحالم . دختر با نگاهي لبخند امير را ديد و متوجه شد كه بايد خود را معرفي كند پس گفت : من هم الناز هستم و مجددا" از شما تشكر ميكنم . دختر نگاهي به ساعت انداخت و گفت : با اجازه شما من مرخص ميشوم و البته باز به عيادت شما خواهم آمد . اميدوارم به زودي بهبودي حاصل كنيد و در كنار دوستانتان به زندگي روزمره خود بازگرديد ، باز هم از شما سپاسگزاري ميكنم . امير خود را جلو انداخت و گفت : ماشين هست در خدمت باشم . دختر تشكري كرد و گفت : باعث زحمت نميشوم .... امير صحبتش را قطع كرد و گفت : زحمتي نيست . بالاخره امير با اصرار فراوان دختر را با خود برد .
آرمين گفت : خب اين هم الناز خانم ، نظرت چيه سامان ؟ سامان نگاهت عوض شده !! لبخندي معني دار به سامان زد . سامان با فخر وغرور فراوان گفت : چيكار كنيم ديگر ، همه دخترها ما را تحويل ميگيرند . آرمين نگاهي به سامان كرد و گفت : گاهي اين تحويل گرفتنشان به قيمت خوردن يك چاقو تمام ميشود ، نه ؟ و خنديد . سامان چيزي نگفت ، چون ميدانست كه آرمين با او شوخي ميكند ، پس از آن آرمين با سامان دستي داد و با او خداحافظي كرد . اما سامان هم چنان در فكر دختر و ملاقات آن روز بود .
چند روز گذشت و الناز هر روز سر ساعت 16 به عيادت سامان مي آمد و هر روز 45 دقيقه ميماند و پس آن ميرفت . در اين مدت كم اخلاق و رفتار الناز در سامان و خانواده سامان اثر خوبي داشت . اين ملاقاتها ادامه داشت تا سامان از بيمارستان مرخص شد .
تا چند روز از الناز خبري نبود تا اينكه يك روز زنگ منزل سامان نواخته شد و الناز وارد شد . از ديدن الناز سامان بسيار خوشحال شد و با استقبالي گرم از او پذيرايي كرد . بله پس از اين مدت كم سامان فكر ميكرد آن كسي را كه سالها به دنبالش بوده را پيدا كرده است و ميتواند با او خوشبخت شود . از رفتار هم اين طور بر ميامد كه او هم احساس مشابهي نسبت به سامان دارد . آن روز آرمين هم در اين جمع حضور داشت اما خنديدن هاي الناز و سامان را چون فريادهاي دردناك ميشنيد ، اين فريادها او را آزار ميداد ، او را به ياد خاطراتي مي انداخت كه در لابه لاي صفحات زندگي اش او آنها را به گرد و غبار فراموشي سپرده بود . زماني كه او شكسته شد و براي اولين بار در عمرش آرزوي مرگ داشت . كسي نفهميد كه آرمين چگونه در مدت كوتاهي شكسته شد و از بين رفت . از آن زمان به بعد بود كه آرمين از پسر جوان بودن فاصله گرفت چون مردان با تجربه و پخته شد . او ديگر فردي گوشه گير و آرام شده بود . در همان سال بود كه با سامان و امير كه در يك دانشگاه بودند آشنا شد و اين دوستي سرآغاز زندگي جديد او بود . آرمين با وجود دوستان جديدش توانست شور و نشاط كمي را باز يابد اما هيچ گاه مانند قبل نشد .